آنچه یافت می نشود آنم آرزوست

درصورت در دسترس نبودن www.ssn2.blogsky.com

آنچه یافت می نشود آنم آرزوست

درصورت در دسترس نبودن www.ssn2.blogsky.com

اشتباه گرفتم

صدای زنگ تلفن - دختر کوچولو گوشی رو بر میداره
- سلام . کیه؟
- سلام دختر خوشگلم منم بابایی! مامانی خونه است؟ گوشی رو بده بهش!
- نمیشه!
- چرا؟
- چون با عمو حسن رفتن تو اطاق خواب طبقه بالا در رو هم رو خودشون بستن!
...
سکوت
...

- بابایی ما که عمو حسن نداریم!
- چرا داریم. الآن پهلو مامانه.
- ببین عزیزم. اینکاری که میگم بکن. برو بزن به در و بگو بابا اومده خونه!
- چشم بابا!
...
...
چند دقیقه بعد
...
- بابا جون گفتم.
- خوب چی شد؟
- هیچی. همینکه گفتم یهو صدای جیغ مامانم اومد بعد با عجله از اطاق اومد بیرون همینطور که از پله ها میدوید هول شد پاش سر خورد با کله اومد پایین. نمیدونم چرا تکون نمیخوره دیگه؟
- خوب عمو حسن چی؟
- عمو حسن از پنجره پرید توی استخر. ولی پریروز آب استخر رو خودت خالی کرده بودی یک صدای بامزه ای داد نگو!
هنوز همونتو خوابیده!
- استخر؟ کدوم استخر؟ ببینم شماره 9999999 نیست؟
- نه!
- ببخشین مثل اینکه اشتباه گرفتم!!!!! 

فراری

یک ایرانی داخل بانک در منهتن نیویورک شد و یک بلیط از دستگاه گرفت. وقتی شمارش از بلندگو اعلام شد بلند شد و پیش کارشناس بانک رفت و گفت که برای مدت دو هفته قصد سفر تجاری به اروپا را داره و به همین دلیل نیاز به یک وام فوری به مبلغ 5000 دلار داره. کارشناس نگاهی به تیپ و لباس موجه مرد کرد و گفت که برای اعطای وام نیاز به قدری وثیقه و گارانتی داره و مرد هم سریع دستش را کرد توی جیبش و کلید ماشین فراری جدیدش را که دقیقا جلوی در بانک پارک کرده بود را به کارشناس داد و رئیس بانک هم پس از تطابق مشخصات مالک خودرو بالاخره با وام آقا موافقت کرد آن هم فقط برای دو هفته کارمند بانک هم سریع کلید ماشین گران قیمت را گرفت و ماشین را به پارکینگ بانک در طبقه پائین انتقال داد. خلاصه مرد بعد از دو هفته همان طور که قرار بود برگشت 5000 دلار + 15.86دلار کارمزد وام را پرداخت کرد. کارشناس رو به مرد کرد و از قول رئیس بانک گفت: "از این که بانک ما رو انتخاب کردید متشکریم. " و گفت ما چک کردیم و معلوم شد که شما یک مولتی میلیونر هستید ولی فقط من یک سوال برام باقی مانده که با این همه ثروت چرا به خودتون زحمت دادین که 5000 دلار از ما وام بگیرید؟ ایرونی یه نگاهی به کارشناس بیچاره کرد و گفت: "تو فقط به من بگو کجای نیویورک می تونم ماشین 250.000 دلاری رو برای 2 هفته با اطمینان خاطر و با فقط 15.86 دلار پارک کنم !!!

صومعه سرا

اتومبیل مردی که به تنهایی سفر می کرد در نزدیکی صومعه ای خراب شد.
مرد به سمت صومعه حرکت کرد و به رئیس صومعه گفت : «ماشین من خراب شده. آیا می توانم شب را اینجا بمانم؟ »
رئیس صومعه بلافاصله او را به صومعه دعوت کرد. شب به او شام دادند و حتی ماشین او را تعمیر کردند.
شب هنگام وقتی مرد می خواست بخوابد صدای عجیبی شنید. صدای که تا قبل از آن هرگز نشنیده بود .
صبح فردا از راهبان صومعه پرسید که صدای دیشب چه بوده اما آنها به وی گفتند :« ما نمی توانیم این را به تو بگوییم . چون تو یک راهب نیستی»
مرد با نا امیدی از آنها تشکر کرد و آنجا را ترک کرد.
چند سال بعد ماشین همان مرد بازهم در مقابل همان صومعه خراب شد.
راهبان صومعه بازهم وی را به صومعه دعوت کردند ، از وی پذیرایی کردند و ماشینش را تعمیر کردند.
آن شب بازهم او آن صدای مبهوت کننده عجیب را که چند سال قبل شنیده بود ، شنید.
صبح فردا پرسید که آن صدا چیست اما راهبان بازهم گفتند: :« ما نمی توانیم این را به تو بگوییم . چون تو یک راهب نیستی»
این بار مرد گفت «بسیار خوب ، بسیار خوب ، من حاضرم حتی زندگی ام را برای دانستن فدا کنم.
اگر تنها راهی که من می توانم پاسخ این سوال را بدانم این است که راهب باشم ، من حاضرم . بگوئید چگونه می توانم راهب بشوم؟»
راهبان پاسخ دادند « تو باید به تمام نقاط کره زمین سفر کنی و به ما بگویی چه تعدادی برگ گیاه روی زمین وجود دارد و همینطور باید تعداد دقیق سنگ های روی زمین را به ما بگویی. وقتی توانستی پاسخ این دو سوال را بدهی تو یک راهب خواهی شد.»
مرد تصمیمش را گرفته بود. او رفت و 45 سال بعد برگشت و در صومعه را زد.
مرد گفت :‌« من به تمام نقاط کرده زمین سفر کردم و عمر خودم را وقف کاری که از من خواسته بودید کردم .
تعداد برگ های گیاه دنیا 371,145,236,284,232 عدد است. و 231,281,219,999,129,382 سنگ روی زمین وجود دارد»
راهبان پاسخ دادند :« تبریک می گوییم . پاسخ های تو کاملا صحیح است . اکنون تو یک راهب هستی . ما اکنون می توانیم منبع آن صدا را به تو نشان بدهیم.»
رئیس راهب های صومعه مرد را به سمت یک در چوبی راهنمایی کرد و به مرد گفت : «صدا از پشت آن در بود»
مرد دستگیره در را چرخاند ولی در قفل بود . مرد گفت :« ممکن است کلید این در را به من بدهید؟»
راهب ها کلید را به او دادند و او در را باز کرد.
پشت در چوبی یک در سنگی بود . مرد درخواست کرد تا کلید در سنگی را هم به او بدهند.
راهب ها کلید را به او دادند و او در سنگی را هم باز کرد. پشت در سنگی هم دری از یاقوت سرخ قرار داشت.. او بازهم درخواست کلید کرد .
پشت آن در نیز در دیگری از جنس یاقوت کبود قرار داشت.
و همینطور پشت هر دری در دیگر از جنس زمرد سبز ، نقره ، یاقوت زرد و لعل بنفش قرار داشت.
در نهایت رئیس راهب ها گفت:« این کلید آخرین در است » .
مرد که از در های بی پایان خلاص شده بود قدری تسلی یافت. او قفل در را باز کرد.
دستگیره را چرخاند و در را باز کرد . وقتی پشت در را دید و متوجه شد که منبع صدا چه بوده است متحیر شد. چیزی که او دید واقعا شگفت انگیز و باور نکردنی بود.
.....اما من نمی توانم بگویم او چه چیزی پشت در دید ، چون شما راهب نیستید.
لطفا به من فحش ندید؛ خودمم دارم دنبال اون کسی که اینو نوشته می گردم تا حقشو کف دستش بگذارم.

پیرزن وپستچی

یک روز کارمند پستی که به نامه‌هایی که آدرس نامعلوم دارند رسیدگی می‌کرد
متوجه نامه ای شد که روی پاکت آن با خطی لرزان نوشته شده بود نامه‌ای به
خدا !با خودش فکر کرد بهتر است نامه را باز کرده و بخواند.
در نامه این طور نوشته شده بود: خدای عزیزم بیوه زنی هشتادوسه ساله هستم
که زندگی ام با حقوق نا چیز باز نشستگی می‌گذرد. دیروز یک نفر کیف مرا
که صد دلاردر آن بود دزدید.این تمام پولی بود که تا پایان ماه باید خرج می‌کردم.
یکشنبه هفته دیگر عید است و من دو نفر از دوستانم را برای شام دعوت کرده‌ام،
اما بدون آن پول چیزی نمی‌توانم بخرم. هیچ کس را هم ندارم تا از او پول قرض
بگیرم . تو ای خدای مهربان تنها امید من هستی به من کمک کن ...
کارمند اداره پست خیلی تحت تاثیر قرار گرفت و نامه را به سایر همکارانش
نشان داد. نتیجه این شد که همه آنها جیب خود را جستجو کردند و هر کدام
چند دلاری روی میز گذاشتند. در پایان نودوشش دلار جمع شد و برای پیرزن
فرستادند ...همه کارمندان اداره پست از اینکه توانسته بودند کار خوبی
انجام دهند خوشحال بودند. عید به پایان رسید و چند روزی از این ماجرا گذشت،
تا این که نامه دیگری از آن پیرزن به اداره پست رسید که روی آن نوشته شده بود:
نامه‌ای به خدا ! همه کارمندان جمع شدند تا نامه را باز کرده و بخوانند. مضمون
نامه چنین بود : خدای عزیزم، چگونه می‌توانم از کاری که برایم انجام دادی تشکر
کنم. با لطف تو توانستم شامی ‌عالی برای دوستانم مهیا کرده و روز خوبی را با
هم بگذرانیم. من به آنها گفتم که چه هدیه خوبی برایم فرستادی ... البته چهار
دلار آن کم بود که مطمئنم کارمندان اداره پست آن را برداشته‌اند ...  !!!!!!!؟؟

کوپه قطار

یک خانم و یک آقا که سوار قطاری به مقصدی خیلی دور شده بودند، بعد از حرکت قطار متوجه شدند که در این کوپه درجه یک که تختخواب دار هم میباشد ، با هم تنها هستند و هیچ مسافر دیگری وارد کوپه نخواهد شد.

ساعتها سفر در سکوت محض گذشت و مرد مشغول مطالعه و زن مشغول بافتنی بافتن بود.

شب که وقت خواب رسید خانم تخت طبقه بالا و آقا تخت طبقه پایین را اشغال کردند. اما مدتی نگذشته بود که خانم از طبقه بالا، دولا شد و آقا را صدا زد و گفت: ببخشید! میشه یه لطفی در حق من بفرمایید؟

- خواهش میکنم!

- من خیلی سردمه. میشه از مهماندار قطار برای من یک پتوی اضافی بگیرید؟

مرد جواب داد :

- من یه پیشنهاد دارم!

زن:

- چه پیشنهادی؟

مرد:

- فقط برای همین امشب، تصور کنیم که زن و شوهر هستیم.


زن ریزخندی کرد و با شیطنت گفت:

- چه اشکال داره ، موافقم!

- قبول؟

- قبول!

مرد گفت ، خب ، حالا مثل بچه آدم خودت پاشو ، برو از مهموندار پتو بگیر. من خوابم میآد. دیگه هم مزاحم من نشو ........ !

مردهیزم شکن وجنیفرلوپز

داستان کوتاه " راستگویی مرد " هیزم شکنی مشغول قطع کردن یه شاخه درخت بالای رودخونه بود، تبرش افتاد تو

رودخونه. وقتی در حال گریه کردن بود، یه فرشته اومد و ازش پرسید: چرا گریه می کنی؟ هیزم شکن گفت: تبرم توی

رودخونه افتاده. فرشته رفت و با یه تبر طلایی برگشت و از هیزم شکن پرسید: آیا این تبر توست؟" هیزم شکن جواب داد:

نه" فرشته دوباره به زیر آب رفت و این بار با یه تبر نقره ای برگشت و پرسید: آیا این تبر توست؟ دوباره، هیزم شکن جواب

داد: "نه". فرشته باز هم به زیر آب رفت و این بار با یه تبر آهنی ... برگشت و پرسید: آیا این تبر توست؟ جواب داد:

آره.فرشته از صداقت مرد خوشحال شد و هر سه تبر را به اوداد و هیزم شکن خوشحال روانه خونه شد. روزی دیگر هیزم

شکن وقتی داشت با زنش کنار رودخونه راه می رفت زنش افتاد توی همان رودخانه. هیزم شکن داشت گریه می کرد که

فرشته باز هم اومد و پرسید که چرا گریه می کنی؟ اوه فرشته، زنم افتاده توی آب. فرشته رفت زیر آب و با جنیفر لوپز

برگشت و پرسید: زنت اینه؟ هیزم شکن فریاد زد: آره! فرشته عصبانی شد. " تو تقلب کردی، این نامردیه " هیزم شکن

جواب داد : اوه، فرشته من منو ببخش. سوء تفاهم شده. می دونی، اگه به جنیفر لوپز "نه" می گفتم تو می رفتی و با

کاترین زتاجونز می اومدی. و باز هم اگه به کاترین زتاجونز "نه" میگفتم، تو می رفتی و با زن خودم می اومدی و من هم می

گفتم آره. اونوقت تو هر سه تا رو به من می دادی. اما فرشته، من یه آدم فقیرم و توانایی نگهداری سه تا زن رو ندارم، و به

همین دلیل بود که این بار گفتم آره.

نکته اخلاقی: هر وقت مردی دروغ میگه به خاطر یه دلیل شرافتمندانه و مفیده.

آبدارچی وگوجه

مرد بیکاری برای آبدارچی گری در شرکت مایکروسافت تقاضای کار داد. رئیس هیات مدیره با او مصاحبه کرد و نمونه کارش را پسندید.سرانجام به او گفت شما پذیرفته شده اید. آدرس ایمیل تان را بدهید تا فرم های استخدام را برای شما ارسال کنم.مرد جواب داد : متاسفانه من کامپیوتر شخصی و ایمیل ندارم.رئیس گفت امروزه کسی که ایمیل ندارد وجود خارجی ندارد و چنین کسی نیازی هم به شغل ندارد.

مرد در کمال ناامیدی آنجا را ترک کرد. نمی دانست با ده دلاری که در جیب داشت چه کند.تصمیم گرفت یک جعبه گوجه فرنگی خریده دم در منازل مردم ان را بفروشد. او ظرف چند ساعت سرمایه اش را دوبرابر کرد . به زودی یک گاری خرید. اندکی بعد یک کامیون کوچک و چندی بعد هم ناوگان توزیع مواد غذایی خود را به راه انداخت.

او دیگر مرد ثروتمند و معروفی شده بود. تصمیم گرفت بیمه عمر بگیرد. به یک نمایندگی بیمه رفت وسرویسی را انتخاب کرد. نماینده بیمه آدرس ایمیل او را خواست ولی مرد جواب داد ایمیل ندارم. نماینده بیمه با تعجب پرسید شما ایمیل ندارید ولی صاحب یکی از بزرگترین امپراتوریهای توزیع مواد غذایی هستید. تصورش را بکنید اگر ایمیل داشتید چه می شدید؟

مرد گفت احتمالا آبدارچی شرکت مایکروسافت ...!!!!

مردماهیگیر

مردی با همسرش تماس گرفت و گفت:"عزیزم ازم خواستن که با رئیس و چندتا از دوستاش برای ماهیگیری به کانادا بریم"

ما به مدت یک هفته اونجا می مونیم.این فرصت خوبیه  تا ارتقای شغلی که منتظرش بودم بگیرم پس لطفا لباس کافی برای یک هفته برام بردار و وسایل ماهیگیریمو هم آماده کن

ما از اداره حرکت می کنیم و من سر راه وسایلم رو از خونه بر می دارم ، راستی اون لباسای راحتی ابریشمی آبی رنگه رو  هم بردار!

زن با خودش فکر کرد که این مساله یک کمی غیرطبیعیه اما بخاطر این که نشون بده همسر خوبیه دقیقا کارایی رو که همسرش خواسته بود انجام داد

هفته بعد مرده اومد خونه ، یک کمی خسته به نظر می رسید اما ظاهرش خوب ومرتب بود.

همسرش بهش خوش آمد گفت و ازش پرسید ماهی هم گرفتی یا نه ؟

مرد گفت :"آره یه عالمه ماهی قزل آلا،چند تا ماهی فلس آبی و چند تا هم اره ماهی گرفتیم. اما چرا اون لباس راحتیارو  که گفته بودم واسم  نذاشتی ؟"

زن جواب داد : لباسای راحتی رو توی جعبه وسایل ماهیگیریت گذاشته بودم!!!